Tuesday, June 8, 2010

دور تسلسل- قسمت پنجم



کم کم علی داشت واسم نقش نفس رو بازی می کرد
اگه نمی دیدمش خفه می شدم .....هر روز بعد از ظهر با هم....شب با هم قدم می زدیم

کم کم روابطش با دیگران داشت به صفر می رسید
البته با شرایطی که من گذاشته بودم براش
و بهش می گفتم که نباید با این بگردی یا با اون بگردی

و حالا می بینم که خیلی خیلی محدودش کرده بودم

به قول یکی از دوست ها هیچ زندانی ، زندان بانش رو دوست نداره
بگذریم.....کم کم رابطه ما داشت از اتاق من پا فراتر می گذاشت

آشنایی با دوستای من
آشنایی با دوستای علی
آشنایی با رفتارهای ریز و دشت هم
و از همه مهم تر آشکار شدن این رابطه بین خانواده علی و من

که چه اتفاق ها نیافتاد

مادر علی هر چیزی رو که نمی تونست از خود علی مستقیم بخواد از طریق من اقدام می کرد

گفته بودم که علی عاشق فوتبال بود ...هنوز هم هستولی بعد از این رابطه های نزدیک و بسیار حساس بین من و علی
کم کم نمی خواستم بره فوتبال......البته متاسفانه هم بخاطر جو شدیدا فاسد و مسموم فوتبال
که پر از بچه بازهایی هست که هدفشون جز مسموم کردن معصومیت نوجوانان چیزی دیگر نیست

و من ،هم به خاطر خودش که نباید می رفت و می تونست گرون تموم بشه براش
و هم بخاطر اینکه مادرش تماس گرفت که اگه میشه نزارین بره فوتبال
و از همه مهم تر نمی تونستم قبول کنم که کسی با هر هدفی به علی من نیگا کنه

شرط و شروط گذاشته شد
گفتم من نمی خوام بری فوتبال
گفت چرا؟

گفتم تو عشق خیلی چیزا دلیل ندارن و قشنگیشون بخاطر بی دلیل بودنشون هست

که این حرف بعد ها به ضرر خود من هم تموم شد

گفت نه میرم ...دوست دارم فوتبال بازی کنم...عشق من فوتباله

خیلی قاطعانه گفتم یا من یا فوتبال ....فکراتو بکن بهم جواب بده

همدیگرو بوس کردیم و خیلی دلخور...
علی رفت

تو خونه با خودم فکرمیکردم کار درستی کردم یا نه؟
الان نمی دونم.....چون می دونم اگه روراست باشم باید بگم کارم اشتباه بود

فرداش زنگ زد
گفت خونه ای
گفتم آره
اومد با قیافه داغون و خیلی هم ناراحت

گفت سلام من چرا نباید برم فوتبال و اگه برم باید تو رو از دست بدم

گفتم دیروز اشاره کردم که تو عشق خیلی چیزا نه نداره ...چرا نداره...اما نداره

گفت منم عاشق فوتبالم.....اون چی میشه

گفتم ببین کدومش سنگینی می کنه؟
گفت معلومه که فوتبال

خیلی ناراحت شدم و خیلی

رفت طرف در اتاق

گفتم مطمئنی؟

گفت آره
رفت طرف در اتاق و یک نیم نگاهی کرد

و در باز کرد

وعلی رفت


داستان این زندگی ادامه دارد

Friday, June 4, 2010

they are alone.....be sure

دور تسلسل- قسمت چهارم

گفتم سلام علی جان

جوابی نشنیدم.....و خیلی ناراحت شدم

یهو برگشت گفت : معذرت آقا نعیم نشنیدم

- نیستی علی جان....زنگ هم نمی زنی؟

- آره کمی درس داشتم و تمرین فوتبال

- علی جان امروز بعد از ظهر می تونی بیایی پیش من؟

- آره اول زنگ می زنم بعدش میام

- اکی پس می بینمت . خداحافظ تا اون موقع

داشتم پرواز می کردم که علی بعد از ظهر میاد پیش من شاید اون دو ساعتی که علی منو در انتظار اومدنش گذاشت...اندازه تمام تنهایی هام طول کشید

ولی اومد
کمی نشستیم پشت کامپیوتر
بعد گفتم کمی رو تخت دراز بکشیم
قبول کرد

شروع کردم به بوسیدنش

انگار داشتم عبادت می کردم
و با خودم می گفتم ....نعیم اینه ها دیگه پیدا کردی و نباید ولش کنی

کم کم پیرهنشو در آوردم و شروع کردیم به حس وجود داغ و واقعا داغ ....وغیرقابل توصیف
می بوسیدمش اون هم منو می بوسید
.....گازم می گرفت
.....چشماشو می بست
.....با تمام وجودش نفس می کشید

تو دلتنگی این مونده بودم که کمی بعد میره آخه.....پس بیشتر حسش کن با تمام وجودت
باورش کن
بغلش کن
نازش کن
بگو دوستت دارم

حدود نیم ساعت یک سافت س کس بسیار محدود داشتیم
لباس شو پوشوندم
همدیگرو بغل کردیم بوسیدیم

و
علی رفتداستان این زندگی ادامه دارد