Thursday, October 14, 2010

خسته ام

دلتنکم
امروز خیلی
آخه امروز با اون پسری که تازه آشنا شده بودم
دعوا کردیم
خیلی دوستش دارم
ولی
خیلی سخت گیره .....یا خیلی سخت گیر بود
دلم هواشو کرده
هوایه اس ام اس های تک کلمه ایشو
.
.
.
خلاصه خسته ام خیلی خسته ام

خیلی دوستش دارم...... ولی دیگه تماس نمی گیرم

مگه اینکه مست بشم و مستی گمم کنه.....

دوست دارم جوجو

Friday, October 8, 2010

دور تسلسل- قسمت هفتم

داشتم گریه می کردم و بخودم بد و بیراه می گفتم
متوجه شدم کسی بلندم می کنه ، بی اختیار بلند شدم

وبدون اینکه حرفی بزنه لبهاشو گذاشت رو لبم و من هم
بهمون شکل به گریه کردن ادامه می دادم و اونم با چشماش

بهم می فهموند که کافیه والان باید بخندی، به لب و حس و حال
اون لحظه فکر نمی کردم تنها خوشحالیم به برگشتن علی بود و بس

لبش رو کم کم از لبم جدا کرد و اشکای منو پاک کرد و معذرت خواست که
باعث شده من ناراحت بشم ، با تمام وجودم بغلش کردم و بوی بدنش رو از روی

لباساش می تونستم بفهمم ...هنوز هم اون بو تو تمام وجودم می پیچه، انگار هنوز پیشمه
بدنش همیشه تمیز و سفید بود عادت داشت بخودش همیشه برسه، شاید تنها اخلاق خوبش این

بود، گفت خیلی فکر کردم با چند نفر هم حرف زدم که همشون گفتن بهتره نعیم رو انتخاب کنی و من
هم حتی اگه اونا نمی گفتن باز تو رو انتخاب می کردم ولی یادت باشه من می خواستم تا تیم ملی برم و تو

اجازه ندادی من برم فوتبال...که گفتم باشه تو بهتره درساتو بخونی اون از همه چی مهمه فعلن و کمی هم رفتار
و اخلاقتو عوض کنی...گفت مثلن...گفتم تو مدرسه مودب باشی...فقط با من باشی.درس هات عالی باشه...با کسایی که

من تایید می کنم بگردی...گفت باشه و ادامه داد میشه پشتمو بخارونی ، که همیشه بعد از این کار با هم می خوابیدیم ،هی خدا
کم کم هر روز با هم بودیم و هر روز با هم می خوابیدیم، تو مدرسه چند نفر کارهاشو تعقیب می کردن و کاملن کنترل می شد

یه روز باهم برا تاکسی وایستاده بودیم و من با موبایل حرف می زدم که یه پسرداشت از پیش ما رد می شدو تو همین حال دستشو
دراز کرد و ازلپ علی گرفت و رفت ...تاکسی سوار شدیم و من حرف زدن با موبالیم تموم شد...گفتم اون کی بود؟...گفت کی ؟..گفتم

همون که دست زد به صورتت ...گفت همکلاسیم...گفتم گه خورد ...گفت به من چه؟!...گفتم یعنی چی به من چه اون نباید جرات کنه که
بهت دست بزنه و شدیدا دعوا کردیم و علی برگشت گفت شورشو در آوردی مسخره کردی یعنی چی؟ اون مگه با من خوابید که این همه

ادا در میاری...گفتم استاد اون نباید جسارت کنه بهت دست بزنه ...اون وقت یکی از دور ببینه فکر بد می کنه...گفت به جهنم چیکارکنم
و گفت آقای راننده نیگردارین من پیاده میشم........و پیاده شد و رفت اصلا نگفتم نرو گفتم این بار بزار بره...چشم پر شد و علی رفت

داستان این زندگی ادامه دارد

Tuesday, October 5, 2010

please be mine

you are mine



look at me!!!

isnt ur type?

Monday, October 4, 2010

دور تسلسل- قسمت ششم


علی باز با تمام نا تمام هاش منو تنها گذاشته بود
به این فک می کردم که دارم راهو درست میرم
یا نه اصلن راه اشتباه انتخاب شده

اون روز رو کلن گیج بودم

چون هم دیدم علی باز داره میره تمرین و هم اینکه علاقه ی من کاملن بدون افسار و بدون توجه به حرف من به راه خودش ادامه میده

شب رو نخوابیدم....نه اینکه نخوابم ...نتونستم

از خودم می پرسیدم؟

یعنی علی رفتیی
یعنی دیگه با هم نمی شیم
یعنی دیگه اون دست های نازش به هر بهانه ای به دستم نمی خوره

باورش که نه بلکه تصورش دیوونم می کرد

علی میره تمرین.....با کیا
شب صبح شد

خیلی ناراحت بودم وصفش هنوزم برام سخته

زنگ نزدم و حتی انتظار تماس از طرف علی رو هم نداشتم

خلاصه اون روز تموم شد

چه تموم شدنی ...بهتر بگم اون روز رو سرم خراب شد
مثل تمام آوارهای دیگه ی رابطه ی من و علی

دو روز بعد که کار ما شده بود سیگارو لب پنجره منتظر علی بودن

زنگ زد
گفت : سلام خوبی؟

گفتم : از اونجایی که شما احوالات ما رو می پرسین بهتریم

گفت : تو همیشه می گفتی دوسم داری ولی الان میبینم فوتبال از من خیلی خیلی برات مهمه

گفتم : فک کنم این حرفو من باید بزنم نه تو

گفت : تلفنی نمیشه ...خونه ای؟
گفتم : آره اگه از پنجره نیگا کنی می بینی که خونه ام از همون موقع که از اتاق رفتی

گفت : دارم میام آخرین حرفامونو بزنیم

گفتم : منتظرم

بعد شاید 10 دقیقه اومد
قیافه ی دربو داغون و کاملن ناراحت
نشست رو تخت

همیشه با یه چیز ور میرفت

شروع کرد به خوندن نوشته هام.....که تو این دو روز براش نوشته بودم

گفتم : من سراپا گوشم

گفت : من فکرامو کردم و همه چیزرو سبک سنگین کردم
نمی تونم با این شرایط ادامه بدم...نمی تونم نرم فوتبال...نمی تونم با هم کلاسی هام نباشم

درحالیکه یه ورق کاغذ جلوم بود و هی اسمشو می نوشتم

که نمی دید و هیچ وفت ندید

تو همون حال گریه کردم

حرفی نزدم چون نمی خواستم فلسفه بافی کنم

نمی خواست خوب

چی کار کنم؟ بکشم خودمو؟ اونو بکشم؟ فرار کنم؟باور کنم؟ت صور کنم؟

تو این خزعبلات داشتم می لولیدم که گفت : عزیز کاری نداری؟

سرمو گذاشتم رو میز گفتم نه دیگه کاریت ندارم

فک کنم از صدام فهمید که تنم داره می لرزه

در و بست رفت
شروع کردم به گریه کردن

به ناراحتی خوب یادمه با صدای بلند گریه می کردم

داشتم تصور می کردم که الان بغلم میکنه

ولی فقط تصور

چونکه

علی رفت

داستان این زندگی ادامه دارد

Tuesday, June 8, 2010

دور تسلسل- قسمت پنجم



کم کم علی داشت واسم نقش نفس رو بازی می کرد
اگه نمی دیدمش خفه می شدم .....هر روز بعد از ظهر با هم....شب با هم قدم می زدیم

کم کم روابطش با دیگران داشت به صفر می رسید
البته با شرایطی که من گذاشته بودم براش
و بهش می گفتم که نباید با این بگردی یا با اون بگردی

و حالا می بینم که خیلی خیلی محدودش کرده بودم

به قول یکی از دوست ها هیچ زندانی ، زندان بانش رو دوست نداره
بگذریم.....کم کم رابطه ما داشت از اتاق من پا فراتر می گذاشت

آشنایی با دوستای من
آشنایی با دوستای علی
آشنایی با رفتارهای ریز و دشت هم
و از همه مهم تر آشکار شدن این رابطه بین خانواده علی و من

که چه اتفاق ها نیافتاد

مادر علی هر چیزی رو که نمی تونست از خود علی مستقیم بخواد از طریق من اقدام می کرد

گفته بودم که علی عاشق فوتبال بود ...هنوز هم هستولی بعد از این رابطه های نزدیک و بسیار حساس بین من و علی
کم کم نمی خواستم بره فوتبال......البته متاسفانه هم بخاطر جو شدیدا فاسد و مسموم فوتبال
که پر از بچه بازهایی هست که هدفشون جز مسموم کردن معصومیت نوجوانان چیزی دیگر نیست

و من ،هم به خاطر خودش که نباید می رفت و می تونست گرون تموم بشه براش
و هم بخاطر اینکه مادرش تماس گرفت که اگه میشه نزارین بره فوتبال
و از همه مهم تر نمی تونستم قبول کنم که کسی با هر هدفی به علی من نیگا کنه

شرط و شروط گذاشته شد
گفتم من نمی خوام بری فوتبال
گفت چرا؟

گفتم تو عشق خیلی چیزا دلیل ندارن و قشنگیشون بخاطر بی دلیل بودنشون هست

که این حرف بعد ها به ضرر خود من هم تموم شد

گفت نه میرم ...دوست دارم فوتبال بازی کنم...عشق من فوتباله

خیلی قاطعانه گفتم یا من یا فوتبال ....فکراتو بکن بهم جواب بده

همدیگرو بوس کردیم و خیلی دلخور...
علی رفت

تو خونه با خودم فکرمیکردم کار درستی کردم یا نه؟
الان نمی دونم.....چون می دونم اگه روراست باشم باید بگم کارم اشتباه بود

فرداش زنگ زد
گفت خونه ای
گفتم آره
اومد با قیافه داغون و خیلی هم ناراحت

گفت سلام من چرا نباید برم فوتبال و اگه برم باید تو رو از دست بدم

گفتم دیروز اشاره کردم که تو عشق خیلی چیزا نه نداره ...چرا نداره...اما نداره

گفت منم عاشق فوتبالم.....اون چی میشه

گفتم ببین کدومش سنگینی می کنه؟
گفت معلومه که فوتبال

خیلی ناراحت شدم و خیلی

رفت طرف در اتاق

گفتم مطمئنی؟

گفت آره
رفت طرف در اتاق و یک نیم نگاهی کرد

و در باز کرد

وعلی رفت


داستان این زندگی ادامه دارد

Friday, June 4, 2010

they are alone.....be sure

دور تسلسل- قسمت چهارم

گفتم سلام علی جان

جوابی نشنیدم.....و خیلی ناراحت شدم

یهو برگشت گفت : معذرت آقا نعیم نشنیدم

- نیستی علی جان....زنگ هم نمی زنی؟

- آره کمی درس داشتم و تمرین فوتبال

- علی جان امروز بعد از ظهر می تونی بیایی پیش من؟

- آره اول زنگ می زنم بعدش میام

- اکی پس می بینمت . خداحافظ تا اون موقع

داشتم پرواز می کردم که علی بعد از ظهر میاد پیش من شاید اون دو ساعتی که علی منو در انتظار اومدنش گذاشت...اندازه تمام تنهایی هام طول کشید

ولی اومد
کمی نشستیم پشت کامپیوتر
بعد گفتم کمی رو تخت دراز بکشیم
قبول کرد

شروع کردم به بوسیدنش

انگار داشتم عبادت می کردم
و با خودم می گفتم ....نعیم اینه ها دیگه پیدا کردی و نباید ولش کنی

کم کم پیرهنشو در آوردم و شروع کردیم به حس وجود داغ و واقعا داغ ....وغیرقابل توصیف
می بوسیدمش اون هم منو می بوسید
.....گازم می گرفت
.....چشماشو می بست
.....با تمام وجودش نفس می کشید

تو دلتنگی این مونده بودم که کمی بعد میره آخه.....پس بیشتر حسش کن با تمام وجودت
باورش کن
بغلش کن
نازش کن
بگو دوستت دارم

حدود نیم ساعت یک سافت س کس بسیار محدود داشتیم
لباس شو پوشوندم
همدیگرو بغل کردیم بوسیدیم

و
علی رفتداستان این زندگی ادامه دارد

Monday, May 17, 2010

free gay gallery

This summary is not available. Please click here to view the post.

و این بار ما هستیم

Saturday, May 15, 2010

Thursday, May 13, 2010

دور تسلسل- قسمت سوم

گفتم
- علی یه لحظه وایسا کامل بگم
اصلا آقا می گم چی می خوام
مگه تو نمی خوایی بدونی چی می خوام ؟ می گم بشین

- پس نه دیگه از من نظری می خوایی نه اینکه بگی حدس بزنم...قبوله ؟
- آره قبوله...ولی دیگه هیچ وقت این تو ذهنت نباشه که من می خوام باهات از اون رابطه ها داشته باشم. پس می گم ولی قول که ناراحت نمیشی؟- باشه قبوله

آروم رفتم جلوی صورتش و لبهاش رو گرفتم میان لبهام
....با خودم گفتن آقا نعیم تمومه الان پا میشه میره

لبای خشک
داغ داغ

حتی تکرارتصور اون لحظه هم به اندازه خود اون لحظه باعث عشق و هیجان دوباره میشه
علی با تکانی خود رو به عقب کشید و با دستش هم منو از خودش دور کرد
- یعنی چی آقا نعیم؟؟!!
- خوب علی من اینو از تو می خوام
- یعنی می خوایی ازم لب بگیری؟
- علی جان معلوم که نه!؟
- پس چی؟
- می خوام با هم صمیمی تر باشیم. با هم بخندیم. با هم بخوابیم. با هم پاشیم...بریم بیاییم بگردیم...خسته بشیم...بمیریم واسه هم
جوابی نگرفتم سکوتی عمیقی اتاق رو گرفت. با خودم فکر می کردم که آیا درست انجام دادم یا نه؟؟؟

علی رفت

و عشق من نسبت به علی به حد زیادی افزایش یافت
به حدی که نمی تونستم تصور کنم که قبول نکنه که با من نباشه
شب رو نتونستم بخوابم

فردا منتظر شدم علی زنگ بزنه که نزد
کاری جز این نداشتم که کنار پنجره بشینم تا علی بیاد وارد خونه بشه یا از خونه خارج بشه و من برای ده یا بیست ثانیه ببینمش
علاقه شدیدی به فوتبال داشت و یک روز در میان بعد از ظهرها به فوتبال می رفت که من هم تنها شانسم همون لحظه بود

سه روز گذشت
پر از ناراحتی و اندوه بودم . سخت نفس می کشیدم. همه می پرسیدن اتفاق خاصی روی داده؟

باید چی جواب می دادم
که منو باور می کردند یا دست کم درکم می کردنددیگه تحمل و غرور بیجا تمومم کرده بود

روز چهارم مسیر مدرسه علی رو انتخاب کردم که وانمود کنم دارم از اینجا رد میشم و شانسی با علی مواجه شدم
خدا خدا می کردم که ببینمش
که بالاخره ساعت 1:15 دیدم داره میاد
تنها بود

- سلام علی جان
جوابی نشنیدم....خیلی ناراحت شدمداستان این زندگی ادامه دارد

Tuesday, May 11, 2010

دور تسلسل- قسمت دوم

چند روزی تو خودم مونده بودم که چی میشه...؟ برم جلو یا نه احساساتم رو سرکوب کنم
عموما آدمی نبودم که این کار رو بکنم و همیشه به هر بهانه ای هم که باشه خواسته های خودم رو اعلام می کنم
دو سه روز گذشت.....دو سه روزی که دو سه سال گذشت

چون علی دیگه برام یه شاگرد شل و ول نبود..عشق بود... باور بود...لبخند بود

یه شب که بچه های محل دور هم جمع شده بودن با سئوالاتی که در ذهنم بود وارد جمعشون شدم
بعد از احوال پرسی های معمولی. با یکی از اونها که ظاهرا آمار بچه های محل رو داشت شروع به حرف زدن کردم
و برای اینکه شک نکنه که چرا مستقیما درباره علی پرسیدم...عمدا بحث رو درباه بچه های دیگه شروع کردم
تا اینکه رسیدم به علی
- راستی علی چطور پسری هستش؟
- پسر بدی نیست
- وضعش چطوره؟
- از چه لحاظ؟
- خوب می دونی از چه لحاظ می گم!!!
- خوب راستش من باهاش بودم چند باری ولی اصلا به کسی نگو

اون لحظه احساس کردم کوچه داره رو سرم می چرخه....هی حرف اون پسره تو گوشم انعکاس پیدا می کرد
خیلی شکسته و ناراحت بودم
خیلی تر از خیلی
برگشتم خونه ناراحت با خودم فکر م کردم چی میشه؟ یعنی پسره راست میگه؟ یا نه دروغه؟
بعد از کلی خود درگیری به یه نتیجه رسیدم
علی هر چی باشه و تا امروز با هر کی بوده برای من قبوله مطلقه
ولی باز اون معصومیتی که باورش کرده بودم و اون کسی که دو سه روز بود پرستشش می کردم
تبدیل شده بود به فردی به عنوان فقط "حرف" ... ولی تصمیم خودمو گرفته بودم حتی اگه پسر درست گفته باشه
می رم جلو
من علی رو دوست دارم و اینو باید بدونه نه کم نه زیاد
تو اتاقم کنار پنجره بودم . از پنجره اتاقم در خونه و یکی از پنجره های خونه علی اینا دیده میشد
یه یک ساعتی وایسادم تا شاید علی بیاد حیاط ولی نبود شاید خوابیده بود
فردا نزدیکای ساعت 2 به خونشون زنگ زدم
که اگه کاری نداری بیا خونه ی ما
قبول کرد
با خودم کلنجار می رفتم که خدایا قراره چی بگم
من که هیچ وقت تو گفتن و نوشتن مشکلی نداشتم...وا مونده بودم
خلاصه اومد....پشت کامپیوتر نشستیم
حرف های کلیشه ای از اینور و اونور گفته شد

که علی گفت

- کار خاصی بود که منو دعوت کردی؟
- آره

خوب یادم می یاد سه تا چهار ساعت طول کشید این بحث ما
خیلی اسرار می کرد من هم نمی تونستم مستقیم بگم

جالبه به یکی می خوایی بگی عاشقشی یا دوستش داری روت نمیشه

آخر سر با رد شدن تمام حدس ها با عصبانیت گفت

- آقا نعیم تو حتما می خوایی با من از اون رابطه ها داشته باشی

و پا شد که بره

تو سخت جایی گیر کرده بودم داشت می رفت و باید کاری می کردم
چطور می تونستم بهش بفهمونم تفاوت س کس و عشق یا مکمل بودنشون رو
داستان این زندگی ادامه دارد

دور تسلسل- قسمت اول

صبح ساعت 9

طبق معمول هر روز با صدای بلندگوهای دستی دوره گردها از خواب بیدار شدم
خورشید هم با آهستگی از لابلای کرکره ها خودنمایی می کرد
درون افکار پست و بلندم غوطه ور بودم
که اینبار چه کسی و چگونه دل به من خواهد داد یا نه دلم را خواهد ربود
با صدای زنگ در به خودم اومدم
با تداوم زنگ فهمیدم کسی خونه نیستبا تمام خستگی وجودم رفتم سر آیفون

- بلی؟
- منم علی
- بابام خونه نیست علی
- می دونم . گفته بودن که شما خونه هستین. واسه صبونه برای خودمون سنگک می خواستم بگیرم گفتم برا شما هم بگیرم
- باشه یه لحظه واسا بیام پول بدم

رفتم پایین از جیبم پول ورداشتم و در بالکن رو باز کردم که پول رو بندازم واسه علی

علی رو از قبل می شناختم. از اونجایی که باهاش چند جلسه ای درسای عقب موندش رو کار کرده بودمپسر خوبی بود و خوب یادمه اون روزها من دلم پیش یکی دیگه بود
که بماند
علی به عنوان یک شاگرد بود برام و همین نه چیز دیگه

در بالکن رو باز کردم

- علی کجایی ؟
- اینجام آفا نعیم

یه لحظه که سرش رو آود بالا
انگار تازه می دیدمش
انگار اولین بار بوداحساس کردم قلبم شدیدتر می زنه....همون حس غریب تکراری....احساس کردم بدنم به هم گره خورده گرم شده

گفت
- آقا نعیم پولو می ندازین.........آقا نعیم؟؟؟.........آقا نعیم می شنوین؟؟؟

خواستم بگم نه نمی شنوم. انگار صدایی نمی شنیدم
فقط چشمای بزرگش
لبهای صورتی رنگ گوشتی که کمی خشکیده بودن
چهره سفید و پر از محبت
و هر چیزی که دل رو می تونست بدزده
پولو دادم....و

علی رفت

ولی دنیایی پر از التهاب و تردید رو برای من به جا گذاشت
دنیایی که درد و عذاب عشق و خودفراموشی رو برام به ارمغان آورد

تصمیم گرفتم به هرنحوی که هست این احساساتم رو بهش بازگو کنم
گرچه درونم پر از شک و تردید و ترس بود

ولی شاید دیگر چنین فرصتی دست نمی داد
یا باید با ترس و تردیدم مدارا کنم و یا باید دل به دریا بزنم

داستان این زندگی ادامه دارد