Monday, May 17, 2010

free gay gallery

This summary is not available. Please click here to view the post.

و این بار ما هستیم

Saturday, May 15, 2010

Thursday, May 13, 2010

دور تسلسل- قسمت سوم

گفتم
- علی یه لحظه وایسا کامل بگم
اصلا آقا می گم چی می خوام
مگه تو نمی خوایی بدونی چی می خوام ؟ می گم بشین

- پس نه دیگه از من نظری می خوایی نه اینکه بگی حدس بزنم...قبوله ؟
- آره قبوله...ولی دیگه هیچ وقت این تو ذهنت نباشه که من می خوام باهات از اون رابطه ها داشته باشم. پس می گم ولی قول که ناراحت نمیشی؟- باشه قبوله

آروم رفتم جلوی صورتش و لبهاش رو گرفتم میان لبهام
....با خودم گفتن آقا نعیم تمومه الان پا میشه میره

لبای خشک
داغ داغ

حتی تکرارتصور اون لحظه هم به اندازه خود اون لحظه باعث عشق و هیجان دوباره میشه
علی با تکانی خود رو به عقب کشید و با دستش هم منو از خودش دور کرد
- یعنی چی آقا نعیم؟؟!!
- خوب علی من اینو از تو می خوام
- یعنی می خوایی ازم لب بگیری؟
- علی جان معلوم که نه!؟
- پس چی؟
- می خوام با هم صمیمی تر باشیم. با هم بخندیم. با هم بخوابیم. با هم پاشیم...بریم بیاییم بگردیم...خسته بشیم...بمیریم واسه هم
جوابی نگرفتم سکوتی عمیقی اتاق رو گرفت. با خودم فکر می کردم که آیا درست انجام دادم یا نه؟؟؟

علی رفت

و عشق من نسبت به علی به حد زیادی افزایش یافت
به حدی که نمی تونستم تصور کنم که قبول نکنه که با من نباشه
شب رو نتونستم بخوابم

فردا منتظر شدم علی زنگ بزنه که نزد
کاری جز این نداشتم که کنار پنجره بشینم تا علی بیاد وارد خونه بشه یا از خونه خارج بشه و من برای ده یا بیست ثانیه ببینمش
علاقه شدیدی به فوتبال داشت و یک روز در میان بعد از ظهرها به فوتبال می رفت که من هم تنها شانسم همون لحظه بود

سه روز گذشت
پر از ناراحتی و اندوه بودم . سخت نفس می کشیدم. همه می پرسیدن اتفاق خاصی روی داده؟

باید چی جواب می دادم
که منو باور می کردند یا دست کم درکم می کردنددیگه تحمل و غرور بیجا تمومم کرده بود

روز چهارم مسیر مدرسه علی رو انتخاب کردم که وانمود کنم دارم از اینجا رد میشم و شانسی با علی مواجه شدم
خدا خدا می کردم که ببینمش
که بالاخره ساعت 1:15 دیدم داره میاد
تنها بود

- سلام علی جان
جوابی نشنیدم....خیلی ناراحت شدمداستان این زندگی ادامه دارد

Tuesday, May 11, 2010

دور تسلسل- قسمت دوم

چند روزی تو خودم مونده بودم که چی میشه...؟ برم جلو یا نه احساساتم رو سرکوب کنم
عموما آدمی نبودم که این کار رو بکنم و همیشه به هر بهانه ای هم که باشه خواسته های خودم رو اعلام می کنم
دو سه روز گذشت.....دو سه روزی که دو سه سال گذشت

چون علی دیگه برام یه شاگرد شل و ول نبود..عشق بود... باور بود...لبخند بود

یه شب که بچه های محل دور هم جمع شده بودن با سئوالاتی که در ذهنم بود وارد جمعشون شدم
بعد از احوال پرسی های معمولی. با یکی از اونها که ظاهرا آمار بچه های محل رو داشت شروع به حرف زدن کردم
و برای اینکه شک نکنه که چرا مستقیما درباره علی پرسیدم...عمدا بحث رو درباه بچه های دیگه شروع کردم
تا اینکه رسیدم به علی
- راستی علی چطور پسری هستش؟
- پسر بدی نیست
- وضعش چطوره؟
- از چه لحاظ؟
- خوب می دونی از چه لحاظ می گم!!!
- خوب راستش من باهاش بودم چند باری ولی اصلا به کسی نگو

اون لحظه احساس کردم کوچه داره رو سرم می چرخه....هی حرف اون پسره تو گوشم انعکاس پیدا می کرد
خیلی شکسته و ناراحت بودم
خیلی تر از خیلی
برگشتم خونه ناراحت با خودم فکر م کردم چی میشه؟ یعنی پسره راست میگه؟ یا نه دروغه؟
بعد از کلی خود درگیری به یه نتیجه رسیدم
علی هر چی باشه و تا امروز با هر کی بوده برای من قبوله مطلقه
ولی باز اون معصومیتی که باورش کرده بودم و اون کسی که دو سه روز بود پرستشش می کردم
تبدیل شده بود به فردی به عنوان فقط "حرف" ... ولی تصمیم خودمو گرفته بودم حتی اگه پسر درست گفته باشه
می رم جلو
من علی رو دوست دارم و اینو باید بدونه نه کم نه زیاد
تو اتاقم کنار پنجره بودم . از پنجره اتاقم در خونه و یکی از پنجره های خونه علی اینا دیده میشد
یه یک ساعتی وایسادم تا شاید علی بیاد حیاط ولی نبود شاید خوابیده بود
فردا نزدیکای ساعت 2 به خونشون زنگ زدم
که اگه کاری نداری بیا خونه ی ما
قبول کرد
با خودم کلنجار می رفتم که خدایا قراره چی بگم
من که هیچ وقت تو گفتن و نوشتن مشکلی نداشتم...وا مونده بودم
خلاصه اومد....پشت کامپیوتر نشستیم
حرف های کلیشه ای از اینور و اونور گفته شد

که علی گفت

- کار خاصی بود که منو دعوت کردی؟
- آره

خوب یادم می یاد سه تا چهار ساعت طول کشید این بحث ما
خیلی اسرار می کرد من هم نمی تونستم مستقیم بگم

جالبه به یکی می خوایی بگی عاشقشی یا دوستش داری روت نمیشه

آخر سر با رد شدن تمام حدس ها با عصبانیت گفت

- آقا نعیم تو حتما می خوایی با من از اون رابطه ها داشته باشی

و پا شد که بره

تو سخت جایی گیر کرده بودم داشت می رفت و باید کاری می کردم
چطور می تونستم بهش بفهمونم تفاوت س کس و عشق یا مکمل بودنشون رو
داستان این زندگی ادامه دارد

دور تسلسل- قسمت اول

صبح ساعت 9

طبق معمول هر روز با صدای بلندگوهای دستی دوره گردها از خواب بیدار شدم
خورشید هم با آهستگی از لابلای کرکره ها خودنمایی می کرد
درون افکار پست و بلندم غوطه ور بودم
که اینبار چه کسی و چگونه دل به من خواهد داد یا نه دلم را خواهد ربود
با صدای زنگ در به خودم اومدم
با تداوم زنگ فهمیدم کسی خونه نیستبا تمام خستگی وجودم رفتم سر آیفون

- بلی؟
- منم علی
- بابام خونه نیست علی
- می دونم . گفته بودن که شما خونه هستین. واسه صبونه برای خودمون سنگک می خواستم بگیرم گفتم برا شما هم بگیرم
- باشه یه لحظه واسا بیام پول بدم

رفتم پایین از جیبم پول ورداشتم و در بالکن رو باز کردم که پول رو بندازم واسه علی

علی رو از قبل می شناختم. از اونجایی که باهاش چند جلسه ای درسای عقب موندش رو کار کرده بودمپسر خوبی بود و خوب یادمه اون روزها من دلم پیش یکی دیگه بود
که بماند
علی به عنوان یک شاگرد بود برام و همین نه چیز دیگه

در بالکن رو باز کردم

- علی کجایی ؟
- اینجام آفا نعیم

یه لحظه که سرش رو آود بالا
انگار تازه می دیدمش
انگار اولین بار بوداحساس کردم قلبم شدیدتر می زنه....همون حس غریب تکراری....احساس کردم بدنم به هم گره خورده گرم شده

گفت
- آقا نعیم پولو می ندازین.........آقا نعیم؟؟؟.........آقا نعیم می شنوین؟؟؟

خواستم بگم نه نمی شنوم. انگار صدایی نمی شنیدم
فقط چشمای بزرگش
لبهای صورتی رنگ گوشتی که کمی خشکیده بودن
چهره سفید و پر از محبت
و هر چیزی که دل رو می تونست بدزده
پولو دادم....و

علی رفت

ولی دنیایی پر از التهاب و تردید رو برای من به جا گذاشت
دنیایی که درد و عذاب عشق و خودفراموشی رو برام به ارمغان آورد

تصمیم گرفتم به هرنحوی که هست این احساساتم رو بهش بازگو کنم
گرچه درونم پر از شک و تردید و ترس بود

ولی شاید دیگر چنین فرصتی دست نمی داد
یا باید با ترس و تردیدم مدارا کنم و یا باید دل به دریا بزنم

داستان این زندگی ادامه دارد