Tuesday, May 11, 2010

دور تسلسل- قسمت دوم

چند روزی تو خودم مونده بودم که چی میشه...؟ برم جلو یا نه احساساتم رو سرکوب کنم
عموما آدمی نبودم که این کار رو بکنم و همیشه به هر بهانه ای هم که باشه خواسته های خودم رو اعلام می کنم
دو سه روز گذشت.....دو سه روزی که دو سه سال گذشت

چون علی دیگه برام یه شاگرد شل و ول نبود..عشق بود... باور بود...لبخند بود

یه شب که بچه های محل دور هم جمع شده بودن با سئوالاتی که در ذهنم بود وارد جمعشون شدم
بعد از احوال پرسی های معمولی. با یکی از اونها که ظاهرا آمار بچه های محل رو داشت شروع به حرف زدن کردم
و برای اینکه شک نکنه که چرا مستقیما درباره علی پرسیدم...عمدا بحث رو درباه بچه های دیگه شروع کردم
تا اینکه رسیدم به علی
- راستی علی چطور پسری هستش؟
- پسر بدی نیست
- وضعش چطوره؟
- از چه لحاظ؟
- خوب می دونی از چه لحاظ می گم!!!
- خوب راستش من باهاش بودم چند باری ولی اصلا به کسی نگو

اون لحظه احساس کردم کوچه داره رو سرم می چرخه....هی حرف اون پسره تو گوشم انعکاس پیدا می کرد
خیلی شکسته و ناراحت بودم
خیلی تر از خیلی
برگشتم خونه ناراحت با خودم فکر م کردم چی میشه؟ یعنی پسره راست میگه؟ یا نه دروغه؟
بعد از کلی خود درگیری به یه نتیجه رسیدم
علی هر چی باشه و تا امروز با هر کی بوده برای من قبوله مطلقه
ولی باز اون معصومیتی که باورش کرده بودم و اون کسی که دو سه روز بود پرستشش می کردم
تبدیل شده بود به فردی به عنوان فقط "حرف" ... ولی تصمیم خودمو گرفته بودم حتی اگه پسر درست گفته باشه
می رم جلو
من علی رو دوست دارم و اینو باید بدونه نه کم نه زیاد
تو اتاقم کنار پنجره بودم . از پنجره اتاقم در خونه و یکی از پنجره های خونه علی اینا دیده میشد
یه یک ساعتی وایسادم تا شاید علی بیاد حیاط ولی نبود شاید خوابیده بود
فردا نزدیکای ساعت 2 به خونشون زنگ زدم
که اگه کاری نداری بیا خونه ی ما
قبول کرد
با خودم کلنجار می رفتم که خدایا قراره چی بگم
من که هیچ وقت تو گفتن و نوشتن مشکلی نداشتم...وا مونده بودم
خلاصه اومد....پشت کامپیوتر نشستیم
حرف های کلیشه ای از اینور و اونور گفته شد

که علی گفت

- کار خاصی بود که منو دعوت کردی؟
- آره

خوب یادم می یاد سه تا چهار ساعت طول کشید این بحث ما
خیلی اسرار می کرد من هم نمی تونستم مستقیم بگم

جالبه به یکی می خوایی بگی عاشقشی یا دوستش داری روت نمیشه

آخر سر با رد شدن تمام حدس ها با عصبانیت گفت

- آقا نعیم تو حتما می خوایی با من از اون رابطه ها داشته باشی

و پا شد که بره

تو سخت جایی گیر کرده بودم داشت می رفت و باید کاری می کردم
چطور می تونستم بهش بفهمونم تفاوت س کس و عشق یا مکمل بودنشون رو
داستان این زندگی ادامه دارد

No comments: