Thursday, May 13, 2010

دور تسلسل- قسمت سوم

گفتم
- علی یه لحظه وایسا کامل بگم
اصلا آقا می گم چی می خوام
مگه تو نمی خوایی بدونی چی می خوام ؟ می گم بشین

- پس نه دیگه از من نظری می خوایی نه اینکه بگی حدس بزنم...قبوله ؟
- آره قبوله...ولی دیگه هیچ وقت این تو ذهنت نباشه که من می خوام باهات از اون رابطه ها داشته باشم. پس می گم ولی قول که ناراحت نمیشی؟- باشه قبوله

آروم رفتم جلوی صورتش و لبهاش رو گرفتم میان لبهام
....با خودم گفتن آقا نعیم تمومه الان پا میشه میره

لبای خشک
داغ داغ

حتی تکرارتصور اون لحظه هم به اندازه خود اون لحظه باعث عشق و هیجان دوباره میشه
علی با تکانی خود رو به عقب کشید و با دستش هم منو از خودش دور کرد
- یعنی چی آقا نعیم؟؟!!
- خوب علی من اینو از تو می خوام
- یعنی می خوایی ازم لب بگیری؟
- علی جان معلوم که نه!؟
- پس چی؟
- می خوام با هم صمیمی تر باشیم. با هم بخندیم. با هم بخوابیم. با هم پاشیم...بریم بیاییم بگردیم...خسته بشیم...بمیریم واسه هم
جوابی نگرفتم سکوتی عمیقی اتاق رو گرفت. با خودم فکر می کردم که آیا درست انجام دادم یا نه؟؟؟

علی رفت

و عشق من نسبت به علی به حد زیادی افزایش یافت
به حدی که نمی تونستم تصور کنم که قبول نکنه که با من نباشه
شب رو نتونستم بخوابم

فردا منتظر شدم علی زنگ بزنه که نزد
کاری جز این نداشتم که کنار پنجره بشینم تا علی بیاد وارد خونه بشه یا از خونه خارج بشه و من برای ده یا بیست ثانیه ببینمش
علاقه شدیدی به فوتبال داشت و یک روز در میان بعد از ظهرها به فوتبال می رفت که من هم تنها شانسم همون لحظه بود

سه روز گذشت
پر از ناراحتی و اندوه بودم . سخت نفس می کشیدم. همه می پرسیدن اتفاق خاصی روی داده؟

باید چی جواب می دادم
که منو باور می کردند یا دست کم درکم می کردنددیگه تحمل و غرور بیجا تمومم کرده بود

روز چهارم مسیر مدرسه علی رو انتخاب کردم که وانمود کنم دارم از اینجا رد میشم و شانسی با علی مواجه شدم
خدا خدا می کردم که ببینمش
که بالاخره ساعت 1:15 دیدم داره میاد
تنها بود

- سلام علی جان
جوابی نشنیدم....خیلی ناراحت شدمداستان این زندگی ادامه دارد

No comments: