Tuesday, November 25, 2008

قلک دل

نعیم رضایی پسری بود که در خانواده ای یه بهتر بگم در طایفه ای جنجالی به این دنیا ….

مثل همه بدون مشورت آمد…و روزی هم بدون گریه خواهد رفت

اون موقع قدی نسبت به بقیه کوتاه ترو موهایی مجعد داشت و دلی و افکاری خیلی متفاوت.

مثل خیلی ها آرزوی زیادی نداشت از بچگی به مسافرت و حشرات علاقه ی فراوانی داشت که با بزرگ شدن آقا رضایی قصه ی ما مسافرت جاشو رو داد به ترک وطن وحشرات هم جاشونو با حیوانات عوض کردن….اکثرا دوست داشت در حالی که معلوم نباشه در وسط دایره باشه

….و این هم گاهی اوقات مشکل ساز می شد…سال اول نظری یاهمون متوسطه بود.زیاد غریبی می کرد …همه چیز براش تازگی داشت درس ,مدرسه,معلم,یا نه؟!!دبیر ها….حتی نعیم خان قصه سیاهی های ما…..اگر از نعیم در رابطه با خودش می پرسیدی می گفت: فردی احساسی که زیاد به پوشش اهمیت نمیده,بی نظم,ضد کلیشه و خیلی شلخته ولی خیلی راحت می تونست ارتباط برقرار کنه… ابن هم به ذاتش ربط داشت…قیافشم زیاد خوشگل نبود نه اصلا نبود….حتی تا دوم راهنمایی که که اتفاقا اوج ه خوشگلیش بود از بزرگ بودن بینیش رنج می برد…حالا اون اوجش بود…

افتاد تو کلاسه طبقه ی پایین یا همون هم کف…کلاس پر از دانش آموز ….. یکی میاد……… یکی میره….. آقا دوست من تو اون کلاس ه … معاون و مدیر هم با طعنه میگن :پسر اینجا ایتدایی و راهنمایی نیست ….خلاصه همه میشینن سر جا ها شون….جاها معلوم میشه

…. میشه گفت جزو بهترین کلاس از نظر بدترین کلاسها بود

……نعیم یه چشمی تو کلاس می چرخونه …..دو سه نفری از کلاس نظرش رو جلب می کنن …که یکیش از همه بالاتره…..الان یادش نیست آخه خیلی پیر شده

….الان یادش نیست که چطور واسه اولین بار

……خواست با اون پسر دوست بشه

…ولی تونست تو همون دو سه روز اول… یه چیزایی بفهمونه تو این جور مواقع خیلی لجباز یوده و هست …..اگه می خواست هدفش رو عملی میکرد ….همیشه تو راه خونه بعد مدرسه مسیرو یه جوری انتخاب می کرد که حداقلش یه ینج دقیقه ای با کامیار قدم بزنه

… کامیار پسری نسبت به نعیم قد بلند …سیاه چرده…..دندون های سفید ….وپسری زرنگ و مودب ….با لباس هایی منظم و اتو شده … نعیم کل مدرسه رو شاید برای زنگ تفریح ها می رفت تا با کامیار باشه و بعد از تعطیلی مدرسه هم پنج شیش دقیقه ای با هم باشن

……..یک روز داشتن با هم همین مسیر ینج تا ده دقیقه ای رو می رفتن که یهو کامیار گفت:آسمون نیگا…..و یه پرنده رو به نعیم نشون داد….اولین بار ندید

…. و کامیار دستشو گذاشت رو شونه نعیم

….و نعیم دیگه نخواست که ببینه …و هی می پرسید………کو؟

کوکامیار؟

….و کامیار هم با هر بار نشون دادنه پرنده ی بدبختیهای نعیم….فشاری مبنی بر تایید و تاکید پرنده به شانه ی نعیم می داد و نعیم هنوز اون صداقت رو از دست های نرم کامیار به یاد داره……بعد از چند بار, دیگه پرنده رفته بود و خود به خود کامیارو نعیم جدا جدا به راه خود ادامه می دادن…..تا اینکه به مسیر سرویسشون برسن و برن خونشون…

راستی اینو بگم

...آخه قصه یه جورایی به "بن بست" هدایت شبیه

خلاصه کم کم نعیم احساس گرمی و حس گرفتن از هم کلاسی رو شروع و لمس می کرد …..

ولی نمی دونست چیه ؟…

یا هرچیه اسمش.... شبیه تنهایی

…نعیم فکرش همیشه تو این بود که یه هدیه ای به کامیار بده …آخه نمی دونست چیکار می کنه

….اصلا این حس چیه....

خودش هم مثل تمامه عمرش عذاب می کشید

…..اون روز ها نمی دونست که همیشه باید این طوری باشه…..ولی الان می دونه …..آره می گفتم…..می خواست یه هدیه ای بده ….و از یه طرف هم پوله زیادی نداشت…خلاصه تصمیم گرفت اسم کامیارو رو یه چیزی حک کنه و بهش بده ….اما رو چی؟….اخه گفتم نعیم هم شلخته بود و هم خیلی بی سلیقه و زمخت از لحاظ خلاقیت …خلاصه یه سکه ی خارجی پیدا کرد و اونو فقط سه روز کوبید تا نوشته های اصلیش از بین بره……وبعد سه روز هم شروع کرد دو طرف سکه با دلش نوشت خودش هم باور نمی کرد.....یک نفر باعث بشه تو دو سه هفته نعیم این بشه.... ….چنان با ظرافت کار می کرد ….یواش یواش با دلش می نوشت خلاصه کارو تو عصر یه بنج شنبه تموم کرد…..و با ولع خاصی منتظر شنبه بود.

شنبه اومد…..خودش از خواب بیدار شده بود..آخه همیشه بیدارش می کردند…گاهی می پرسید چه اتفاقی افتاده؟…چرا اینطوری میشم من؟……

رفت و رسید به مدرسه….

کامیار نیومده بود…با خودش می گفت میاد حتما میاد….

زنگ دوم هم تموم شد ولی باز نیومد…رفت سراغ معاون

..آقا...کامیار نیومده ؟!....بغضش ترکید …شروع کرد به گریه کردن …انگار می دونست چی شده …معاون با یه حالت دو پهلو با یه ریشخند همیشگی جامعه...گفت:سرباز کوچولو اون دیگه نمیاد……….هیچ یک از کامیار ها ….میثم ها…علی ها...و خیلی ها نیومدن…..الان سالها می گذره…و هنوز اون سکه داخل قلک دل نعیم ماست….کامیار مریض شد ….و نیومد و مدرسشو هم عوض کردند

و بعد یه مدتی از شهر نعیم رفتند…..بعد ها نعیم فهمید اینارو.....و اینکه کامیار از لحاظ روحی مریض شده بود…نعیم اون روزا عاشق بودنش و نمی فهمید ….افسرده بودنش هم مثل همیشه سخت عذابش می داد ولی نمی دونست که چیه دلیل این افسردگی ویا به قول صادق چه اتفاقی افتاده……آره نعیم اون سکه رو داره…..و کامیار ها هم یا سالم یا مریض

….. مریض می کنند نعیم هارو….

الان نعیم…… دیگه نمی خواد برگرده به اون روزها ..آخه سخته………



علی ها.....حسن ها.....فرزین ها......رضا ها......حمید ها......میثم ها......همه و همه در دل نعیم ها سکه ای دارند....ولی

مرگ آسان است,خاک سرد است ...تنهایش مگذارید