Thursday, January 1, 2009

من نوشت

تو کجایی

تو کجایی

تو کجایی

تو عزیزی تو بلایی تو نوای عشقی

تو کجایی تو کجایی تو کجایی

تو همه نور امیدی
تو همه قاصد عشقی
تو همه دل و نوایی
تو همه دور و نزدیکی
تو صدای عشقی

تو کجایی
تو کجایی
تو کجایی

ای همه بلای این تن
ای همه صدای خلوت
ای همه وجود عادت
ای همه تنهای تنهام
ای همه از برم دور

تو کجایی توکجایی تو کجایی


خیلی سخته باور اینکه صداتو هم نمی شنوم
خیلی برام درد آوره....که نمی تونم باور کنم که نیستی


تو کجایی

تو کجایی

تو کجایی

سکون عشق را قبلا هرگز نشنیده بودم
آمدم.....

تنها......
اینجا خیلی دور است
.......
کاش باز هم بودنت را درک می کردم
کاش باز هم دست در دست هم در کوچه های خلوت حسادت قدم می زدیم
کاش دوباره زیر لحاف آرزوهای مان دردهایمان را نجوا می کردیم
کاش چشمانت را دوباره بر روی آ سمان ابری دلم بکشی
کاش باز هم سردی هوا را با هم به طبیعت گرم تبدیل کنیم

کاش دوباره باهم فقط من و تو
یعنی من و تو
با هم
بودیم

کاش فعل حال را باز هم با هم صرف کنیم
تنهایم عزیز آنقدر که برای گریه کردن دنبال مکانی دنج و آرام نمی گردم

بلکه............

کافیست فکر تو را بکنم
و کافیست به گرمی دستهایت بیاندیشم

عزیز خیلی دوستت دارم
================================
در لابلای خاطرات تلخ تنهایی این نوشته را پیدا کردم....مربوط به سه سال پیش هستش و بخاطر دوستی که هفت سال با هم زندگی کردیم
================================



No comments: