Saturday, August 11, 2007

عرق سرد

تو تاكسي نشسته بودم به اطراف نيگا مي كردم ....كاملا تو خودم بودم طوري كه سنگيني گرماي هوا رو حس نمي كردم و بچه ها تو پارك بازي مي كردن ..اونايي هم كه كمي خوش شانس تر بودن با خونوادشون با ماشين اومده بودن بيرون ...يهو تو يادم اومدي...نه اشتباهه بگم يهو ...چون هميشه تو يادمي...خلاصه مث هميشه ناخواسته شروع به انديشيدن كردم ...كم كم شايد باورمي كنم كه بايد به نبودنت عادت كنم ببين به حدي رسيدم كه از اون روزي كه گفتي داري نماز مي خوني نگرانيم چند برابر شده فكر مي كنم اين نماز خوندن هم باعث ميشه از من دور بشي...خودخواهي آره خودم مي دونم ولي واس همين تا حالا بهت هم نگفتم چون فك مي كنم كه حتما مث هميشه دلگير ميشي كه "من كه تو رو دوست دارم پس باز چرا اين حرف مي زني" آره راست ميگي تو دوست داري ..بر منكرش كه من باشم لعنت ولي خوب اين صاب مرده هم يه جورايي نگرانه ..فك ميكنم داري ميري...ميدونم كه مرد تر از اين حرفايي....با صداي بوق ماشين پشتي به خودم بر ميگردم..انگار راننده تاكسي هم....خلاصه خستگي اين فكر چنان رو من سنگيني كرد كه بدنم خيس عرقه..نمازت قبول..به خودم قول دادم اگه واسه هميشه نماز بخوني يه سجاده مشد واست بگيرم..مي خورمت دادايي
من يك همجنسگرا هستم

No comments: