Sunday, October 7, 2007

گفتم كه تنهام نميزاره

مونده بودم كه امشب تنهام
ديگه نيست كه بياد جلو لب بده بعد بد جنس بازي در بياره
تو وسط كار لب هاشرو بكش و يه سئوال نا مربوط بكنه يا بگه
خوب بسه بخوابيم
بعد من بگم آره بخوابيم اون بگه
مي بينم زير سرت بلند شده
.
.
يا ديگه نيست كه محكم گازم بگيره و من هم در اوج درد لذت ببرم
با اين افكارات منفجر كننده
.
.
.
رفتم به رختخوابم بخوابم كه ديدم اونجاست
اصلا باورم نشد
اون هم اصلا
حرفي نزد
فقط پشتشو كرد به من و
من هم آروم گريه مي كردم
تو خودم ولي
يهو يكه خوردم
آخه قبلا هر وقت گريه مي كردم
اول با دستش مي زد بهم يعني تموم كن و ....؟
ولي اين بار اصلا انگار نه انگار .....! جالب بود
نازش كردم باز مثله هميشه
نمي دونم
ولي حرفي نميزد
منم زياد اجباري نمي ديدم
كم كم با صداي بلند گريه مي كردم
و
به خودم مي گفتم با همون تن صدا كه بايد
باور كني كه رفته
و
متكا نمي تونه جاي اون رو بگيره
و
همون طوري خوابيده بودم
بهش بگين حسودشم

من يك همجسگرا هستم

No comments: